لیلا خیامی - حتماً همهی شما به این فکر میکنید که وقتی تابستان شروع شد چه کارهایی انجام بدهید.
حتماً کلی نقشهی خوب برای تعطیلات تابستان دارید، یک عالمه کار خوب که میخواهید توی تعطیلات تابستان انجام بدهید، خرسی اما اینجور نبود.
فکر میکرد تابستان یعنی اینکه هیچ کاری نکنی، هیچ کاری. او با خودش میگفت: «تابستان تعطیل است. چرا باید کاری انجام بدهم؟ توی تعطیلی که نباید کاری انجام داد!»
خرسی یک برنامهی عجیب برای تعطیلات تابستانش داشت.
خرسی گفت: «می خواهم از الان تا لنگ ظهر بخوابم. بعدش هم بقیه ی روز را جلو تلویزیون لم بدهم و همین جور کارتون ببینم و خوراکی بخورم.»
مامان با تعجب نگاهش کرد و گفت: «هیچ برنامه ی دیگری نداری؟!» خرسی لبخندی زد و خرناس خرسانه ای کشید و گفت: «نه، مگر تابستان نشده؟! تابستان که هیچ کسی هیچ کاری نمی کند.»
مامان آهی کشید و سرش را تکان داد. خرسی هم راه افتاد تا برنامه اش را برای تعطیلات تابستان آماده کند. اول از همه پتوی نرم و قشنگش را کف اتاقش پهن کرد.
بعد هم مثل شنا گران ماهر شیرجه زد روی پتو و چشم هایش را بست و خوابید، خُر و پف و خر و پف. تازه داشت خوابش می برد که سر و کله ی پری خواب پیدا شد.
خرسی اخمی کرد و گفت: «چه کار داری؟» پری خواب لبخندزنان گفت: «کلی خواب تابستانی آورده ام. دلت می خواهد خواب ببینی؟»
خرسی با غرغر گفت: «الان که تابستان است. تابستان ها تعطیل است. حوصله ی هیچ کاری را ندارم، حتی خواب دیدن.»
بعد همان جور که سرش را زیر پتو می برد گفت: «خواب هایت را بردار و برو. سر و صدا هم نکن.»
پری هم کیسه ی بزرگ خواب هایش را روی پشتش گذاشت و از پنجره پرید بیرون و پرواز کرد و رفت اما موقع پریدن یک خواب تابستانی ریزه میزه از کیسه اش بیرون افتاد و یک راست افتاد روی پتوی گرم و نرم خرسی.
بعد هم دور سر خرسی چرخید و چرخید و چرخید. این جوری شد که خرسی که تازه خوابش برده بود خواب دید. خواب دید کنار بقیه ی بچه خرس هاست.
بچه خرس ها نقاشی می کشیدند، قایم باشک بازی می کردند و کتاب قصه می خواندند. خرسی خیلی خوشش آمد. دلش خواست او هم همین کارها را بکند.
برای همین، رفت و کنار بقیه ی بچه خرس ها نشست و همراه آن ها شروع کرد به نقاشی کشیدن و بازی کردن و شعر و کتاب خواندن، آن هم با صدای بلند، خیلی خیلی بلند، آن قدر بلند که از صدای خودش از خواب پرید.
وقتی خرسی چشم هایش را باز کرد، هنوز صبح نشده بود و هوا تاریک بود. خرسی به خواب قشنگش فکر کرد و لبخندی زد و با خودش گفت: «چه خواب خوبی!»
بعد همان جور که دوباره سرش را زیر پتو می برد تا بخوابد گفت: «بهتر است فردا صبح زیاد نخوابم و بیدار شوم و بروم پیش بقیه ی بچه خرس ها.
درست است که تابستان است اما خیلی کارها هست که می شود انجام داد. کلی کار جالب و خوب.»